قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود

چون ز رویش مرتضی شد درفشان گشت او شیر خدا در مرج جان
چون جنید از جند او دید آن مدد خود مقاماتش فزون شد از عدد
بایزید اندر مزیدش راه دید نام قطب العارفین از حق شنید
چونک کرخی کرخ او را شد حرس شد خلیفه‌ی عشق و ربانی نفس
پور ادهم مرکب آن سو راند شاد گشت او سلطان سلطانان داد
وان شقیق از شق آن راه شگرف گشت او خورشید رای و تیز طرف
صد هزاران پادشاهان نهان سر فرازانند زان سوی جهان
نامشان از رشک حق پنهان بماند هر گدایی نامشان را بر نخواند
حق آن نور و حق نورانیان کاندر آن بحرند همچون ماهیان
بحر جان و جان بحر ار گویمش نیست لایق نام نو می‌جویمش
حق آن آنی که این و آن ازوست مغزها نسبت بدو باشند پوست
که صفات خواجه‌تاش و یار من هست صد چندان که این گفتار من
آنچ می‌دانم ز وصف آن ندیم باورت ناید چه گویم ای کریم
شاه گفت اکنون از آن خود بگو چند گویی آن این و آن او
تو چه داری و چه حاصل کرده‌ای از تک دریا چه در آورده‌ای
روز مرگ این حس تو باطل شود نور جان داری که یار دل شود
در لحد کین چشم را خاک آگند هست آنچ گور را روشن کند
آن زمان که دست و پایت بر درد پر و بالت هست تا جان بر پرد
آن زمان کین جان حیوانی نماند جان باقی بایدت بر جا نشاند
شرط من جا بالحسن نه کردنست این حسن را سوی حضرت بردنست