براه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن

آنکسی که او ببیند روی خویش نور او از نور خلقانست بیش
گر بیمرد دید او باقی بود زانک دیدش دید خلاقی بود
نور حسی نبود آن نوری که او روی خود محسوس بیند پیش رو
گفت اکنون عیبهای او بگو آنچنان که گفت او از عیب تو
تا بدانم که تو غمخوار منی کدخدای ملکت و کار منی
گفت ای شه من بگویم عیبهاش گرچه هست او مر مرا خوش خواجه‌تاش
عیب او مهر و وفا و مردمی عیب او صدق و ذکا و همدمی
کمترین عیبش جوامردی و داد آن جوامردی که جان را هم بداد
صد هزاران جان خدا کرده پدید چه جوامردی بود کان را ندید
ور بدیدی کی بجان بخلش بدی بهر یک جان کی چنین غمگین شدی
بر لب جو بخل آب آن را بود کو ز جوی آب نابینا بود
گفت پیغامبر که هر که از یقین داند او پاداش خود در یوم دین
که یکی را ده عوض می‌آیدش هر زمان جودی دگرگون زایدش
جود جمله از عوضها دیدنست پس عوض دیدن ضد ترسیدنست
بخل نادیدن بود اعواض را شاد دارد دید در خواض را
پس بعالم هیچ کس نبود بخیل زانک کس چیزی نبازد بی بدیل
پس سخا از چشم آمد نه ز دست دید دارد کار جز بینا نرست
عیب دیگر این که خودبین نیست او هست او در هستی خود عیب‌جو
عیب‌گوی و عیب‌جوی خود بدست با همه نیکو و با خود بد بدست
گفت شه جلدی مکن در مدح یار مدح خود در ضمن مدح او میار