آنچ معشوقست صورت نیست آن
|
|
خواه عشق این جهان خواه آن جهان
|
آنچ بر صورت تو عاشق گشتهای
|
|
چون برون شد جان چرایش هشتهای
|
صورتش بر جاست این سیری ز چیست
|
|
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست
|
آنچ محسوسست اگر معشوقه است
|
|
عاشقستی هر که او را حس هست
|
چون وفا آن عشق افزون میکند
|
|
کی وفا صورت دگرگون میکند
|
پرتو خورشید بر دیوار تافت
|
|
تابش عاریتی دیوار یافت
|
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم
|
|
وا طلب اصلی که تابد او مقیم
|
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
|
|
خویش بر صورتپرستان دیده بیش
|
پرتو عقلست آن بر حس تو
|
|
عاریت میدان ذهب بر مس تو
|
چون زراندودست خوبی در بشر
|
|
ورنه چون شد شاهد تر پیره خر
|
چون فرشته بود همچون دیو شد
|
|
کان ملاحت اندرو عاریه بد
|
اندک اندک میستانند آن جمال
|
|
اندک اندک خشک میگردد نهال
|
رو نعمره ننکسه بخوان
|
|
دل طلب کن دل منه بر استخوان
|
کان جمال دل جمال باقیست
|
|
دولتش از آب حیوان ساقیست
|
خود هم او آبست و هم ساقی و مست
|
|
هر سه یک شد چون طلسم تو شکست
|
آن یکی را تو ندانی از قیاس
|
|
بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس
|
معنی تو صورتست و عاریت
|
|
بر مناسب شادی و بر قافیت
|
معنی آن باشد که بستاند ترا
|
|
بی نیاز از نقش گرداند ترا
|
معنی آن نبود که کور و کر کند
|
|
مرد را بر نقش عاشقتر کند
|
کور را قسمت خیال غمفزاست
|
|
بهرهی چشم این خیالات فناست
|