تتمه‌ی قصه‌ی مفلس

آنچ معشوقست صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان
آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای چون برون شد جان چرایش هشته‌ای
صورتش بر جاست این سیری ز چیست عاشقا وا جو که معشوق تو کیست
آنچ محسوسست اگر معشوقه است عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون می‌کند کی وفا صورت دگرگون می‌کند
پرتو خورشید بر دیوار تافت تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم وا طلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش
پرتو عقلست آن بر حس تو عاریت می‌دان ذهب بر مس تو
چون زراندودست خوبی در بشر ورنه چون شد شاهد تر پیره خر
چون فرشته بود همچون دیو شد کان ملاحت اندرو عاریه بد
اندک اندک می‌ستانند آن جمال اندک اندک خشک می‌گردد نهال
رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان
کان جمال دل جمال باقیست دولتش از آب حیوان ساقیست
خود هم او آبست و هم ساقی و مست هر سه یک شد چون طلسم تو شکست
آن یکی را تو ندانی از قیاس بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس
معنی تو صورتست و عاریت بر مناسب شادی و بر قافیت
معنی آن باشد که بستاند ترا بی نیاز از نقش گرداند ترا
معنی آن نبود که کور و کر کند مرد را بر نقش عاشق‌تر کند
کور را قسمت خیال غم‌فزاست بهره‌ی چشم این خیالات فناست