فروختن صوفیان بهیمه‌ی مسافر را جهت سماع

هر نبیی گفت با قوم از صفا من نخواهم مزد پیغام از شما
من دلیلم حق شما را مشتری داد حق دلالیم هر دو سری
چیست مزد کار من دیدار یار گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من کی بود شبه شبه در عدن
یک حکایت گویمت بشنو بهوش تا بدانی که طمع شد بند گوش
هر که را باشد طمع الکن شود با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاه و زر همچنان باشد که موی اندر بصر
جز مگر مستی که از حق پر بود گرچه بدهی گنجها او حر بود
هر که از دیدار برخوردار شد این جهان در چشم او مردار شد
لیک آن صوفی ز مستی دور بود لاجرم در حرص او شبکور بود
صد حکایت بشنود مدهوش حرص در نیاید نکته‌ای در گوش حرص