از هزاران اندکی زین صوفیند
|
|
باقیان در دولت او میزیند
|
چون سماع آمد ز اول تا کران
|
|
مطرب آغازید یک ضرب گران
|
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
|
|
زین حراره جمله را انباز کرد
|
زین حراره پایکوبان تا سحر
|
|
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر
|
از ره تقلید آن صوفی همین
|
|
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
|
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
|
|
روز گشت و جمله گفتند الوداع
|
خانقه خالی شد و صوفی بماند
|
|
گرد از رخت آن مسافر میفشاند
|
رخت از حجره برون آورد او
|
|
تا بخر بر بندد آن همراهجو
|
تا رسد در همرهان او میشتافت
|
|
رفت در آخر خر خود را نیافت
|
گفت آن خادم ببش برده است
|
|
زانک خر دوش آب کمتر خورده است
|
خادم آمد گفت صوفی خر کجاست
|
|
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست
|
گفت من خر را به تو بسپردهام
|
|
من ترا بر خر موکل کردهام
|
از تو خواهم آنچ من دادم به تو
|
|
باز ده آنچ فرستادم به تو
|
بحث با توجیه کن حجت میار
|
|
آنچ من بسپردمت وا پس سپار
|
گفت پیغامبر که دستت هر چه برد
|
|
بایدش در عاقبت وا پس سپرد
|
ور نهای از سرکشی راضی بدین
|
|
نک من و تو خانهی قاضی دین
|
گفت من مغلوب بودم صوفیان
|
|
حمله آوردند و بودم بیم جان
|
تو جگربندی میان گربگان
|
|
اندر اندازی و جویی زان نشان
|
در میان صد گرسنه گردهای
|
|
پیش صد سگ گربهی پژمردهای
|
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
|
|
قاصد خون من مسکین شدند
|