تمامی قصه‌ی زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام

آن چه چشمست آن که بیناییش نیست ز امتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه این چه ظنست این که کور آمد ز راه
دیده آ بر دیگران نوحه‌گری مدتی بنشین و بر خود می‌گری
ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود زانک شمع از گریه روشن‌تر شود
هر کجا نوحه کنند آنجا نشین زانک تو اولیتری اندر حنین
زانک ایشان در فراق فانی‌اند غافل از لعل بقای کانی‌اند
زانک بر دل نقش تقلیدست بند رو به آب چشم بندش را برند
زانک تقلید آفت هر نیکویست که بود تقلید اگر کوه قویست
گر ضریری لمترست و تیز خشم گوشت‌پاره‌ش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریکتر آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستیی دارد ز گفت خود ولیک از بر وی تا بمی راهیست نیک
همچو جویست او نه او آبی خورد آب ازو بر آب‌خوران بگذرد
آب در جو زان نمی‌گیرد قرار زانک آن جو نیست تشنه و آب‌خوار
همچو نایی ناله‌ی زاری کند لیک بیگار خریداری کند
نوحه‌گر باشد مقلد در حدیث جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک لیک کو سوز دل و دامان چاک
از محقق تا مقلد فرقهاست کین چو داوودست و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود وان مقلد کهنه‌آموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین بار بر گاوست و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب نوحه‌گر را مزد باشد در حساب