آن چه چشمست آن که بیناییش نیست
|
|
ز امتحانها جز که رسواییش نیست
|
سهو باشد ظنها را گاه گاه
|
|
این چه ظنست این که کور آمد ز راه
|
دیده آ بر دیگران نوحهگری
|
|
مدتی بنشین و بر خود میگری
|
ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود
|
|
زانک شمع از گریه روشنتر شود
|
هر کجا نوحه کنند آنجا نشین
|
|
زانک تو اولیتری اندر حنین
|
زانک ایشان در فراق فانیاند
|
|
غافل از لعل بقای کانیاند
|
زانک بر دل نقش تقلیدست بند
|
|
رو به آب چشم بندش را برند
|
زانک تقلید آفت هر نیکویست
|
|
که بود تقلید اگر کوه قویست
|
گر ضریری لمترست و تیز خشم
|
|
گوشتپارهش دان چو او را نیست چشم
|
گر سخن گوید ز مو باریکتر
|
|
آن سرش را زان سخن نبود خبر
|
مستیی دارد ز گفت خود ولیک
|
|
از بر وی تا بمی راهیست نیک
|
همچو جویست او نه او آبی خورد
|
|
آب ازو بر آبخوران بگذرد
|
آب در جو زان نمیگیرد قرار
|
|
زانک آن جو نیست تشنه و آبخوار
|
همچو نایی نالهی زاری کند
|
|
لیک بیگار خریداری کند
|
نوحهگر باشد مقلد در حدیث
|
|
جز طمع نبود مراد آن خبیث
|
نوحهگر گوید حدیث سوزناک
|
|
لیک کو سوز دل و دامان چاک
|
از محقق تا مقلد فرقهاست
|
|
کین چو داوودست و آن دیگر صداست
|
منبع گفتار این سوزی بود
|
|
وان مقلد کهنهآموزی بود
|
هین مشو غره بدان گفت حزین
|
|
بار بر گاوست و بر گردون حنین
|
هم مقلد نیست محروم از ثواب
|
|
نوحهگر را مزد باشد در حساب
|