زاهدی را گفت یاری در عمل
|
|
کم گری تا چشم را ناید خلل
|
گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
|
|
چشم بیند یا نبیند آن جمال
|
گر ببیند نور حق خود چه غمست
|
|
در وصال حق دو دیده چه کمست
|
ور نخواهد دید حق را گو برو
|
|
این چنین چشم شقی گو کور شو
|
غم مخور از دیده کان عیسی تراست
|
|
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
|
عیسی روح تو با تو حاضرست
|
|
نصرت از وی خواه کو خوش ناصرست
|
لیک بیگار تن پر استخوان
|
|
بر دل عیسی منه تو هر زمان
|
همچو آن ابله که اندر داستان
|
|
ذکر او کردیم بهر راستان
|
زندگی تن مجو از عیسیات
|
|
کام فرعونی مخواه از موسیات
|
بر دل خود کم نه اندیشهی معاش
|
|
عیش کم ناید تو بر درگاه باش
|
این بدن خرگاه آمد روح را
|
|
یا مثال کشتیی مر نوح را
|
ترک چون باشد بیابد خرگهی
|
|
خاصه چون باشد عزیز درگهی
|