ما ز موسی پند نگرفتیم کو | گشت از انکار خضری زردرو | |
با چنان چشمی که بالا میشتافت | نور چشمش آسمان را میشکافت | |
کرده با چشمت تعصب موسیا | از حماقت چشم موش آسیا | |
شیخ فرمود آن همه گفتار و قال | من بحل کردم شما را آن حلال | |
سر این آن بود کز حق خواستم | لاجرم بنمود راه راستم | |
گفت آن دینار اگر چه اندکست | لیک موقوف غریو کودکست | |
تا نگرید کودک حلوا فروش | بحر رحمت در نمیآید به جوش | |
ای برادر طفل طفل چشم تست | کام خود موقوف زاری دان درست | |
گر همیخواهی که آن خلعت رسد | پس بگریان طفل دیده بر جسد |