حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی

گفت او را کوترو حلوا بچند گفت کودک نیم دینار و ادند
گفت نه از صوفیان افزون مجو نیم دینارت دهم دیگر مگو
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ تو ببین اسرار سر اندیش شیخ
کرد اشارت با غریمان کین نوال نک تبرک خوش خورید این را حلال
چون طبق خالی شد آن کودک ستد گفت دینارم بده ای با خرد
شیخ گفتا از کجا آرم درم وام دارم می‌روم سوی عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمین ناله و گریه بر آورد و حنین
می‌گریست از غبن کودک های های کای مرا بشکسته بودی هر دو پای
کاشکی من گرد گلخن گشتمی بر در این خانقه نگذشتمی
صوفیان طبل‌خوار لقمه‌جو سگ‌دلان و همچو گربه روی‌شو
از غریو کودک آنجا خیر و شر گرد آمد گشت بر کودک حشر
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت تو یقین دان که مرا استاد کشت
گر روم من پیش او دست تهی او مرا بکشد اجازت می‌دهی
وان غریمان هم بانکار و جحود رو به شیخ آورده کین باری چه بود
مال ما خوردی مظالم می‌بری از چه بود این ظلم دیگر بر سری
تا نماز دیگر آن کودک گریست شیخ دیده بست و در وی ننگریست
شیخ فارغ از جفا و از خلاف در کشیده روی چون مه در لحاف
با ازل خوش با اجل خوش شادکام فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آنک جان در روی او خندد چو قند از ترش‌رویی خلقش چه گزند
آنک جان بوسه دهد بر چشم او کی خورد غم از فلک وز خشم او