طبلهها بشکست و جانها ریختند
|
|
نیک و بد درهمدگر آمیختند
|
حق فرستاد انبیا را با ورق
|
|
تا گزید این دانهها را بر طبق
|
پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم
|
|
کس ندانستی که ما نیک و بدیم
|
قلب و نیکو در جهان بودی روان
|
|
چون همه شب بود و ما چون شبروان
|
تا بر آمد آفتاب انبیا
|
|
گفت ای غش دور شو صافی بیا
|
چشم داند فرق کردن رنگ را
|
|
چشم داند لعل را و سنگ را
|
چشم داند گوهر و خاشاک را
|
|
چشم را زان میخلد خاشاکها
|
دشمن روزند این قلابکان
|
|
عاشق روزند آن زرهای کان
|
زانک روزست آینهی تعریف او
|
|
تا ببیند اشرفی تشریف او
|
حق قیامت را لقب زان روز کرد
|
|
روز بنماید جمال سرخ و زرد
|
پس حقیقت روز سر اولیاست
|
|
روز پیش ماهشان چون سایههاست
|
عکس راز مرد حق دانید روز
|
|
عکس ستاریش شام چشمدوز
|
زان سبب فرمود یزدان والضحی
|
|
والضحی نور ضمیر مصطفی
|
قول دیگر کین ضحی را خواست دوست
|
|
هم برای آنک این هم عکس اوست
|
ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست
|
|
خود فنا چه لایق گفت خداست
|
از خلیلی لا احب افلین
|
|
پس فنا چون خواست رب العالمین
|
لا احب افلین گفت آن خلیل
|
|
کی فنا خواهد ازین رب جلیل
|
باز واللیل است ستاری او
|
|
وان تن خاکی زنگاری او
|
آفتابش چون برآمد زان فلک
|
|
با شب تن گفت هین ما ودعک
|
وصل پیدا گشت از عین بلا
|
|
زان حلاوت شد عبارت ما قلی
|