باز میدید آن خرش در راهرو
|
|
گه به چاهی میفتاد و گه بگو
|
گونهگون میدید ناخوش واقعه
|
|
فاتحه میخواند او والقارعه
|
گفت چاره چیست یاران جستهاند
|
|
رفتهاند و جمله درها بستهاند
|
باز میگفت ای عجب آن خادمک
|
|
نه که با ما گشت همنان و نمک
|
من نکردم با وی الا لطف و لین
|
|
او چرا با من کند برعکس کین
|
هر عداوت را سبب باید سند
|
|
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
|
باز میگفت آدم با لطف و جود
|
|
کی بر آن ابلیس جوری کرده بود
|
آدمی مر مار و کزدم را چه کرد
|
|
کو همیخواهد مرورا مرگ و درد
|
گرگ را خود خاصیت بدریدنست
|
|
این حسد در خلق آخر روشنست
|
باز میگفت این گمان بد خطاست
|
|
بر برادر این چنین ظنم چراست
|
باز گفتی حزم س الظن تست
|
|
هر که بدظن نیست کی ماند درست
|
صوفی اندر وسوسه وان خر چنان
|
|
که چنین بادا جزای دشمنان
|
آن خر مسکین میان خاک و سنگ
|
|
کژ شده پالان دریده پالهنگ
|
کشته از ره جملهی شب بی علف
|
|
گاه در جان کندن و گه در تلف
|
خر همه شب ذکر میکرد ای اله
|
|
جو رها کردم کم از یک مشت کاه
|
با زبان حال میگفت ای شیوخ
|
|
رحمتی که سوختم زین خام شوخ
|
آنچ آن خر دید از رنج و عذاب
|
|
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب
|
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
|
|
آن خر بیچاره از جوع البقر
|
روز شد خادم بیامد بامداد
|
|
زود پالان جست بر پشتش نهاد
|
خر فروشانه دو سه زخمش بزد
|
|
کرد با خر آنچ زان سگ میسزد
|