ماه روزه گشت در عهد عمر
|
|
بر سر کوهی دویدند آن نفر
|
تا هلال روزه را گیرند فال
|
|
آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
|
چون عمر بر آسمان مه را ندید
|
|
گفت کین مه از خیال تو دمید
|
ورنه من بیناترم افلاک را
|
|
چون نمیبینم هلال پاک را
|
گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
|
|
آنگهان تو در نگر سوی هلال
|
چونک او تر کرد ابرو مه ندید
|
|
گفت ای شه نیست مه شد ناپدید
|
گفت آری موی ابرو شد کمان
|
|
سوی تو افکند تیری از گمان
|
چون یکی مو کژ شد او را راه زد
|
|
تا به دعوی لاف دید ماه زد
|
موی کژ چون پردهی گردون بود
|
|
چون همه اجزات کژ شد چون بود
|
راست کن اجزات را از راستان
|
|
سر مکش ای راسترو ز آن آستان
|
هم ترازو را ترازو راست کرد
|
|
هم ترازو را ترازو کاست کرد
|
هر که با ناراستان همسنگ شد
|
|
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
|
رو اشداء علیالکفار باش
|
|
خاک بر دلداری اغیار پاش
|
بر سر اغیار چون شمشیر باش
|
|
هین مکن روباهبازی شیر باش
|
تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
|
|
زانک آن خاران عدو این گلند
|
آتش اندر زن به گرگان چون سپند
|
|
زانک آن گرگان عدو یوسفند
|
جان بابا گویدت ابلیس هین
|
|
تا بدم بفریبدت دیو لعین
|
این چنین تلبیس با بابات کرد
|
|
آدمی را این سیهرخ مات کرد
|
بر سر شطرنج چستست این غراب
|
|
تو مبین بازی به چشم نیمخواب
|
زانک فرزینبندها داند بسی
|
|
که بگیرد در گلویت چون خسی
|