سر آغاز

قسم باطل باطلان را می‌کشند باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذب‌اند نوریان مر نوریان را طالب‌اند
چشم چون بستی ترا جان کند نیست چشم را از نور روزن صبر نیست
چشم چون بستی ترا تاسه گرفت نور چشم از نور روزن کی شکفت
تاسه‌ی تو جذب نور چشم بود تا بپیوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا دانک چشم دل ببستی بر گشا
آن تقاضای دو چشم دل شناس کو همی‌جوید ضیای بی‌قیاس
چون فراق آن دو نور بی‌ثبات تاسه آوردت گشادی چشمهات
پس فراق آن دو نور پایدار تا سه می‌آرد مر آن را پاس دار
او چو می‌خواند مرا من بنگرم لایق جذبم و یا بد پیکرم
گر لطیفی زشت را در پی کند تسخری باشد که او بر وی کند
کی ببینم روی خود را ای عجب تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب
نقش جان خویش من جستم بسی هیچ می‌ننمود نقشم از کسی
گفتم آخر آینه از بهر چیست تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
آینه‌ی آهن برای پوستهاست آینه‌ی سیمای جان سنگی‌بهاست
آینه‌ی جان نیست الا روی یار روی آن یاری که باشد زان دیار
گفتم ای دل آینه‌ی کلی بجو رو به دریا کار بر ناید بجو
زین طلب بنده به کوی تو رسید درد مریم را به خرمابن کشید
دیده‌ی تو چون دلم را دیده شد شد دل نادیده غرق دیده شد
آینه‌ی کلی ترا دیدم ابد دیدم اندر چشم تو من نقش خود