قسم باطل باطلان را میکشند
|
|
باقیان از باقیان هم سرخوشند
|
ناریان مر ناریان را جاذباند
|
|
نوریان مر نوریان را طالباند
|
چشم چون بستی ترا جان کند نیست
|
|
چشم را از نور روزن صبر نیست
|
چشم چون بستی ترا تاسه گرفت
|
|
نور چشم از نور روزن کی شکفت
|
تاسهی تو جذب نور چشم بود
|
|
تا بپیوندد به نور روز زود
|
چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا
|
|
دانک چشم دل ببستی بر گشا
|
آن تقاضای دو چشم دل شناس
|
|
کو همیجوید ضیای بیقیاس
|
چون فراق آن دو نور بیثبات
|
|
تاسه آوردت گشادی چشمهات
|
پس فراق آن دو نور پایدار
|
|
تا سه میآرد مر آن را پاس دار
|
او چو میخواند مرا من بنگرم
|
|
لایق جذبم و یا بد پیکرم
|
گر لطیفی زشت را در پی کند
|
|
تسخری باشد که او بر وی کند
|
کی ببینم روی خود را ای عجب
|
|
تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب
|
نقش جان خویش من جستم بسی
|
|
هیچ میننمود نقشم از کسی
|
گفتم آخر آینه از بهر چیست
|
|
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
|
آینهی آهن برای پوستهاست
|
|
آینهی سیمای جان سنگیبهاست
|
آینهی جان نیست الا روی یار
|
|
روی آن یاری که باشد زان دیار
|
گفتم ای دل آینهی کلی بجو
|
|
رو به دریا کار بر ناید بجو
|
زین طلب بنده به کوی تو رسید
|
|
درد مریم را به خرمابن کشید
|
دیدهی تو چون دلم را دیده شد
|
|
شد دل نادیده غرق دیده شد
|
آینهی کلی ترا دیدم ابد
|
|
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
|