چشم حس را هست مذهب اعتزال
|
|
دیدهی عقلست سنی در وصال
|
سخرهی حساند اهل اعتزال
|
|
خویش را سنی نمایند از ضلال
|
هر که بیرون شد ز حس سنی ویست
|
|
اهل بینش چشم عقل خوشپیست
|
گر بدیدی حس حیوان شاه را
|
|
پس بدیدی گاو و خر الله را
|
گر نبودی حس دیگر مر ترا
|
|
جز حس حیوان ز بیرون هوا
|
پس بنیآدم مکرم کی بدی
|
|
کی به حس مشترک محرم شدی
|
نامصور یا مصور گفتنت
|
|
باطل آمد بی ز صورت رفتنت
|
نامصور یا مصور پیش اوست
|
|
کو همه مغزست و بیرون شد ز پوست
|
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
|
|
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج
|
پردههای دیده را داروی صبر
|
|
هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
|
آینهی دل چون شود صافی و پاک
|
|
نقشها بینی برون از آب و خاک
|
هم ببینی نقش و هم نقاش را
|
|
فرش دولت را و هم فراش را
|
چون خلیل آمد خیال یار من
|
|
صورتش بت معنی او بتشکن
|
شکر یزدان را که چون او شد پدید
|
|
در خیالش جان خیال خود بدید
|
خاک درگاهت دلم را میفریفت
|
|
خاک بر وی کو ز خاکت میشکیفت
|
گفتم ار خوبم پذیرم این ازو
|
|
ورنه خود خندید بر من زشترو
|
چاره آن باشد که خود را بنگرم
|
|
ورنه او خندد مرا من کی خرم
|
او جمیلست و محب للجمال
|
|
کی جوان نو گزیند پیر زال
|
خوب خوبی را کند جذب این بدان
|
|
طیبات و طیبین بر وی بخوان
|
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
|
|
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
|