زانک بی گلزار بلبل خامشست
|
|
غیبت خورشید بیداریکشست
|
آفتابا ترک این گلشن کنی
|
|
تا که تحت الارض را روشن کنی
|
آفتاب معرفت را نقل نیست
|
|
مشرق او غیر جان و عقل نیست
|
خاصه خورشید کمالی کان سریست
|
|
روز و شب کردار او روشنگریست
|
مطلع شمس آی گر اسکندری
|
|
بعد از آن هرجا روی نیکو فری
|
بعد از آن هر جا روی مشرق شود
|
|
شرقها بر مغربت عاشق شود
|
حس خفاشت سوی مغرب دوان
|
|
حس درپاشت سوی مشرق روان
|
راه حس راه خرانست ای سوار
|
|
ای خران را تو مزاحم شرم دار
|
پنج حسی هست جز این پنج حس
|
|
آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
|
اندر آن بازار کاهل محشرند
|
|
حس مس را چون حس زر کی خرند
|
حس ابدان قوت ظلمت میخورد
|
|
حس جان از آفتابی میچرد
|
ای ببرده رخت حسها سوی غیب
|
|
دست چون موسی برون آور ز جیب
|
ای صفاتت آفتاب معرفت
|
|
و آفتاب چرخ بند یک صفت
|
گاه خورشیدی و گه دریا شوی
|
|
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
|
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش
|
|
ای فزون از وهمها وز بیش بیش
|
روح با علمست و با عقلست یار
|
|
روح را با تازی و ترکی چه کار
|
از تو ای بی نقش با چندین صور
|
|
هم مشبه هم موحد خیرهسر
|
گه مشبه را موحد میکند
|
|
گه موحد را صور ره میزند
|
گه ترا گوید ز مستی بوالحسن
|
|
یا صغیر السن یا رطب البدن
|
گاه نقش خویش ویران میکند
|
|
آن پی تنزیه جانان میکند
|