سر آغاز

زانک بی گلزار بلبل خامشست غیبت خورشید بیداری‌کشست
آفتابا ترک این گلشن کنی تا که تحت الارض را روشن کنی
آفتاب معرفت را نقل نیست مشرق او غیر جان و عقل نیست
خاصه خورشید کمالی کان سریست روز و شب کردار او روشن‌گریست
مطلع شمس آی گر اسکندری بعد از آن هرجا روی نیکو فری
بعد از آن هر جا روی مشرق شود شرقها بر مغربت عاشق شود
حس خفاشت سوی مغرب دوان حس درپاشت سوی مشرق روان
راه حس راه خرانست ای سوار ای خران را تو مزاحم شرم دار
پنج حسی هست جز این پنج حس آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
اندر آن بازار کاهل محشرند حس مس را چون حس زر کی خرند
حس ابدان قوت ظلمت می‌خورد حس جان از آفتابی می‌چرد
ای ببرده رخت حسها سوی غیب دست چون موسی برون آور ز جیب
ای صفاتت آفتاب معرفت و آفتاب چرخ بند یک صفت
گاه خورشیدی و گه دریا شوی گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش ای فزون از وهمها وز بیش بیش
روح با علمست و با عقلست یار روح را با تازی و ترکی چه کار
از تو ای بی نقش با چندین صور هم مشبه هم موحد خیره‌سر
گه مشبه را موحد می‌کند گه موحد را صور ره می‌زند
گه ترا گوید ز مستی بوالحسن یا صغیر السن یا رطب البدن
گاه نقش خویش ویران می‌کند آن پی تنزیه جانان می‌کند