سر آغاز

نفس با نفس دگر چون یار شد عقل جزوی عاطل و بی‌کار شد
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی زیر سایه‌ی یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود چون چنان کردی خدا یار تو بود
آنک در خلوت نظر بر دوختست آخر آن را هم ز یار آموختست
خلوت از اغیار باید نه ز یار پوستین بهر دی آمد نه بهار
عقل با عقل دگر دوتا شود نور افزون گشت و ره پیدا شود
نفس با نفس دگر خندان شود ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
یار چشم تست ای مرد شکار از خس و خاشاک او را پاک دار
هین بجاروب زبان گردی مکن چشم را از خس ره‌آوردی مکن
چونک ممن آینه‌ی ممن بود روی او ز آلودگی ایمن بود
یار آیینست جان را در حزن در رخ آیینه ای جان دم مزن
تا نپوشد روی خود را در دمت دم فرو خوردن بباید هر دمت
کم ز خاکی چونک خاکی یار یافت از بهاری صد هزار انوار یافت
آن درختی کو شود با یار جفت از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
در خزان چون دید او یار خلاف در کشید او رو و سر زیر لحاف
گفت یار بد بلا آشفتنست چونک او آمد طریقم خفتنست
پس بخسپم باشم از اصحاب کهف به ز دقیانوس آن محبوس لهف
یقظه‌شان مصروف دقیانوس بود خوابشان سرمایه‌ی ناموس بود
خواب بیداریست چون با دانشست وای بیداری که با نادان نشست
چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند