نفس با نفس دگر چون یار شد
|
|
عقل جزوی عاطل و بیکار شد
|
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
|
|
زیر سایهی یار خورشیدی شوی
|
رو بجو یار خدایی را تو زود
|
|
چون چنان کردی خدا یار تو بود
|
آنک در خلوت نظر بر دوختست
|
|
آخر آن را هم ز یار آموختست
|
خلوت از اغیار باید نه ز یار
|
|
پوستین بهر دی آمد نه بهار
|
عقل با عقل دگر دوتا شود
|
|
نور افزون گشت و ره پیدا شود
|
نفس با نفس دگر خندان شود
|
|
ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
|
یار چشم تست ای مرد شکار
|
|
از خس و خاشاک او را پاک دار
|
هین بجاروب زبان گردی مکن
|
|
چشم را از خس رهآوردی مکن
|
چونک ممن آینهی ممن بود
|
|
روی او ز آلودگی ایمن بود
|
یار آیینست جان را در حزن
|
|
در رخ آیینه ای جان دم مزن
|
تا نپوشد روی خود را در دمت
|
|
دم فرو خوردن بباید هر دمت
|
کم ز خاکی چونک خاکی یار یافت
|
|
از بهاری صد هزار انوار یافت
|
آن درختی کو شود با یار جفت
|
|
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
|
در خزان چون دید او یار خلاف
|
|
در کشید او رو و سر زیر لحاف
|
گفت یار بد بلا آشفتنست
|
|
چونک او آمد طریقم خفتنست
|
پس بخسپم باشم از اصحاب کهف
|
|
به ز دقیانوس آن محبوس لهف
|
یقظهشان مصروف دقیانوس بود
|
|
خوابشان سرمایهی ناموس بود
|
خواب بیداریست چون با دانشست
|
|
وای بیداری که با نادان نشست
|
چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند
|
|
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
|