از غلط ایمن شوند و از ذهول
|
|
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
|
ماه بی گفتن چو باشد رهنما
|
|
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
|
چون تو بابی آن مدینهی علم را
|
|
چون شعاعی آفتاب حلم را
|
باز باش ای باب بر جویای باب
|
|
تا رسد از تو قشور اندر لباب
|
باز باش ای باب رحمت تا ابد
|
|
بارگاه ما له کفوا احد
|
هر هوا و ذرهای خود منظریست
|
|
نا گشاده کی گود کانجا دریست
|
تا بنگشاید دری را دیدبان
|
|
در درون هرگز نجنبد این گمان
|
چون گشاده شد دری حیران شود
|
|
مرغ اومید و طمع پران شود
|
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
|
|
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
|
تا ز درویشی نیابی تو گهر
|
|
کی گهر جویی ز درویشی دگر
|
سالها گر ظن دود با پای خویش
|
|
نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش
|
تا ببینی نایدت از غیب بو
|
|
غیر بینی هیچ میبینی بگو
|