رجوع به حکایت زید

خلق را دو دیده در خاک و ممات صد گمان دارند در آب حیات
جهد کن تا صد گمان گردد نود شب برو ور تو بخسپی شب رود
در شب تاریک جوی آن روز را پیش کن آن عقل ظلمت‌سوز را
در شب بدرنگ بس نیکی بود آب حیوان جفت تاریکی بود
سر ز خفتن کی توان برداشتن با چنین صد تخم غفلت کاشتن
خواب مرده لقمه مرده یار شد خواجه خفت و دزد شب بر کار شد
تو نمی‌دانی که خصمانت کیند ناریان خصم وجود خاکیند
نار خصم آب و فرزندان اوست همچنانک آب خصم جان اوست
آب آتش را کشد زیرا که او خصم فرزندان آبست و عدو
بعد از آن این نار نار شهوتست کاندرو اصل گناه و زلتست
نار بیرونی ببی بفسرد نار شهوت تا به دوزخ می‌برد
نار شهوت می‌نیارامد بب زانک دارد طبع دوزخ در عذاب
نار شهوت را چه چاره نور دین نورکم اطفاء نار الکافرین
چه کشد این نار را نور خدا نور ابراهیم را ساز اوستا
تا ز نار نفس چون نمرود تو وا رهد این جسم همچون عود تو
شهوت ناری براندن کم نشد او بماندن کم شود بی هیچ بد
تا که هیزم می‌نهی بر آتشی کی بمیرد آتش از هیزم‌کشی
چونک هیزم باز گیری نار مرد زانک تقوی آب سوی نار برد
کی سیه گردد ز آتش روی خوب کو نهد گلگونه از تقوی القلوب