زید را اکنون نیابی کو گریخت
|
|
جست از صف نعال و نعل ریخت
|
تو که باشی زید هم خود را نیافت
|
|
همچو اختر که برو خورشید تافت
|
نه ازو نقشی بیابی نه نشان
|
|
نه کهی یابی به راه کهکشان
|
شد حواس و نطق بابایان ما
|
|
محو نور دانش سلطان ما
|
حسها و عقلهاشان در درون
|
|
موج در موج لدینا محضرون
|
چون بیاید صبح وقت بار شد
|
|
انجم پنهان شده بر کار شد
|
بیهشان را وا دهد حق هوشها
|
|
حلقه حلقه حلقهها در گوشها
|
پایکوبان دستافشان در ثنا
|
|
ناز نازان ربنا احییتنا
|
آن جلود و آن عظام ریخته
|
|
فارسان گشته غبار انگیخته
|
حمله آرند از عدم سوی وجود
|
|
در قیامت هم شکور و هم کنود
|
سر چه میپیچی کنی نادیدهای
|
|
در عدم ز اول نه سر پیچیدهای
|
در عدم افشرده بودی پای خویش
|
|
که مرا کی بر کند از جای خویش
|
مینبینی صنع ربانیت را
|
|
که کشید او موی پیشانیت را
|
تا کشیدت اندرین انواع حال
|
|
که نبودت در گمان و در خیال
|
آن عدم او را هماره بنده است
|
|
کار کن دیوا سلیمان زنده است
|
دیو میسازد جفان کالجواب
|
|
زهره نه تا دفع گوید یا جواب
|
خویش را بین چون همیلرزی ز بیم
|
|
مر عدم را نیز لرزان دان مقیم
|
ور تو دست اندر مناصب میزنی
|
|
هم ز ترس است آن که جانی میکنی
|
هرچه جز عشق خدای احسنست
|
|
گر شکرخواریست آن جان کندنست
|
چیست جان کندن سوی مرگ آمدن
|
|
دست در آب حیاتی نازدن
|