رجوع به حکایت زید

زید را اکنون نیابی کو گریخت جست از صف نعال و نعل ریخت
تو که باشی زید هم خود را نیافت همچو اختر که برو خورشید تافت
نه ازو نقشی بیابی نه نشان نه کهی یابی به راه کهکشان
شد حواس و نطق بابایان ما محو نور دانش سلطان ما
حسها و عقلهاشان در درون موج در موج لدینا محضرون
چون بیاید صبح وقت بار شد انجم پنهان شده بر کار شد
بیهشان را وا دهد حق هوشها حلقه حلقه حلقه‌ها در گوشها
پای‌کوبان دست‌افشان در ثنا ناز نازان ربنا احییتنا
آن جلود و آن عظام ریخته فارسان گشته غبار انگیخته
حمله آرند از عدم سوی وجود در قیامت هم شکور و هم کنود
سر چه می‌پیچی کنی نادیده‌ای در عدم ز اول نه سر پیچیده‌ای
در عدم افشرده بودی پای خویش که مرا کی بر کند از جای خویش
می‌نبینی صنع ربانیت را که کشید او موی پیشانیت را
تا کشیدت اندرین انواع حال که نبودت در گمان و در خیال
آن عدم او را هماره بنده است کار کن دیوا سلیمان زنده است
دیو می‌سازد جفان کالجواب زهره نه تا دفع گوید یا جواب
خویش را بین چون همی‌لرزی ز بیم مر عدم را نیز لرزان دان مقیم
ور تو دست اندر مناصب می‌زنی هم ز ترس است آن که جانی می‌کنی
هرچه جز عشق خدای احسنست گر شکرخواریست آن جان کندنست
چیست جان کندن سوی مرگ آمدن دست در آب حیاتی نازدن