یمنون بالغیب میباید مرا
|
|
زان ببستم روزن فانی سرا
|
چون شکافم آسمان را در ظهور
|
|
چون بگویم هل تری فیها فطور
|
تا درین ظلمت تحری گسترند
|
|
هر کسی رو جانبی میآورند
|
مدتی معکوس باشد کارها
|
|
شحنه را دزد آورد بر دارها
|
تا که بس سلطان و عالیهمتی
|
|
بندهی بندهی خود آید مدتی
|
بندگی در غیب آید خوب و گش
|
|
حفظ غیب آید در استعباد خوش
|
کو که مدح شاه گوید پیش او
|
|
تا که در غیبت بود او شرمرو
|
قلعهداری کز کنار مملکت
|
|
دور از سلطان و سایهی سلطنت
|
پاس دارد قلعه را از دشمنان
|
|
قلعه نفروشد به مالی بیکران
|
غایب از شه در کنار ثغرها
|
|
همچو حاضر او نگه دارد وفا
|
پیش شه او به بود از دیگران
|
|
که به خدمت حاضرند و جانفشان
|
پس بغیبت نیم ذره حفظ کار
|
|
به که اندر حاضری زان صد هزار
|
طاعت و ایمان کنون محمود شد
|
|
بعد مرگ اندر عیان مردود شد
|
چونک غیب و غایب و روپوش به
|
|
پس لبان بر بند و لب خاموش به
|
ای برادر دست وادار از سخن
|
|
خود خدا پیدا کند علم لدن
|
پس بود خورشید را رویش گواه
|
|
ای شیء اعظم الشاهد اله
|
نه بگویم چون قرین شد در بیان
|
|
هم خدا و هم ملک هم عالمان
|
یشهد الله و الملک و اهل العلوم
|
|
انه لا رب الا من یدوم
|
چون گواهی داد حق کی بود ملک
|
|
تا شود اندر گواهی مشترک
|
زانک شعشاع و حضور آفتاب
|
|
بر نتابد چشم و دلهای خراب
|