این سخن پایان ندارد خیز زید
|
|
بر براق ناطقه بر بند قید
|
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
|
|
میدراند پردههای غیب را
|
غیب مطلوب حق آمد چند گاه
|
|
این دهل زن را بران بر بند راه
|
تگ مران درکش عنان مستور به
|
|
هر کس از پندار خود مسرور به
|
حق همیخواهد که نومیدان او
|
|
زین عبادت هم نگردانند رو
|
هم باومیدی مشرف میشوند
|
|
چند روزی در رکابش میدوند
|
خواهد آن رحمت بتابد بر همه
|
|
بر بد و نیک از عموم مرحمه
|
حق همیخواهد که هر میر و اسیر
|
|
با رجا و خوف باشند و حذیر
|
این رجا و خوف در پرده بود
|
|
تا پس این پرده پرورده شود
|
چون دریدی پرده کو خوف و رجا
|
|
غیب را شد کر و فری بر ملا
|
بر لب جو برد ظنی یک فتی
|
|
که سلیمانست ماهیگیر ما
|
گر ویست این از چه فردست و خفیست
|
|
ورنه سیمای سلیمانیش چیست
|
اندرین اندیشه میبود او دو دل
|
|
تا سلیمان گشت شاه و مستقل
|
دیو رفت از ملک و تخت او گریخت
|
|
تیغ بختش خون آن شیطان بریخت
|
کرد در انگشت خود انگشتری
|
|
جمع آمد لشکر دیو و پری
|
آمدند از بهر نظاره رجال
|
|
در میانشان آنک بد صاحبخیال
|
چون در انگشتش بدید انگشتری
|
|
رفت اندیشه و گمانش یکسری
|
وهم آنگاهست کان پوشیده است
|
|
این تحری از پی نادیده است
|
شد خیال غایب اندر سینه زفت
|
|
چونک حاضر شد خیال او برفت
|
گر سمای نور بی باریده نیست
|
|
هم زمین تار بی بالیده نیست
|