بقیه‌ی قصه زید در جواب رسول صلی الله علیه و سلم

این سخن پایان ندارد خیز زید بر براق ناطقه بر بند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را می‌دراند پرده‌های غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه این دهل زن را بران بر بند راه
تگ مران درکش عنان مستور به هر کس از پندار خود مسرور به
حق همی‌خواهد که نومیدان او زین عبادت هم نگردانند رو
هم باومیدی مشرف می‌شوند چند روزی در رکابش می‌دوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه بر بد و نیک از عموم مرحمه
حق همی‌خواهد که هر میر و اسیر با رجا و خوف باشند و حذیر
این رجا و خوف در پرده بود تا پس این پرده پرورده شود
چون دریدی پرده کو خوف و رجا غیب را شد کر و فری بر ملا
بر لب جو برد ظنی یک فتی که سلیمانست ماهی‌گیر ما
گر ویست این از چه فردست و خفیست ورنه سیمای سلیمانیش چیست
اندرین اندیشه می‌بود او دو دل تا سلیمان گشت شاه و مستقل
دیو رفت از ملک و تخت او گریخت تیغ بختش خون آن شیطان بریخت
کرد در انگشت خود انگشتری جمع آمد لشکر دیو و پری
آمدند از بهر نظاره رجال در میانشان آنک بد صاحب‌خیال
چون در انگشتش بدید انگشتری رفت اندیشه و گمانش یکسری
وهم آنگاهست کان پوشیده است این تحری از پی نادیده است
شد خیال غایب اندر سینه زفت چونک حاضر شد خیال او برفت
گر سمای نور بی باریده نیست هم زمین تار بی بالیده نیست