قصه‌ی مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورت‌گری

گرچه آن صورت نگنجد در فلک نه بعرش و فرش و دریا و سمک
زانک محدودست و معدودست آن آینه‌ی دل را نباشد حد بدان
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل زانک دل یا اوست یا خود اوست دل
عکس هر نقشی نتابد تا ابد جز ز دل هم با عدد هم بی عدد
تا ابد هر نقش نو کاید برو می‌نماید بی حجابی اندرو
اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ هر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند رایت عین الیقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند نحر و بحر آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازو در وحشتند می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر بر صدف آید ضرر نه بر گهر
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند لیک محو فقر را بر داشتند
تا نقوش هشت جنت تافتست لوح دلشان را پذیرا یافتست
برترند از عرش و کرسی و خلا ساکنان مقعد صدق خدا