گرچه آن صورت نگنجد در فلک
|
|
نه بعرش و فرش و دریا و سمک
|
زانک محدودست و معدودست آن
|
|
آینهی دل را نباشد حد بدان
|
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
|
|
زانک دل یا اوست یا خود اوست دل
|
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
|
|
جز ز دل هم با عدد هم بی عدد
|
تا ابد هر نقش نو کاید برو
|
|
مینماید بی حجابی اندرو
|
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
|
|
هر دمی بینند خوبی بی درنگ
|
نقش و قشر علم را بگذاشتند
|
|
رایت عین الیقین افراشتند
|
رفت فکر و روشنایی یافتند
|
|
نحر و بحر آشنایی یافتند
|
مرگ کین جمله ازو در وحشتند
|
|
میکنند این قوم بر وی ریشخند
|
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
|
|
بر صدف آید ضرر نه بر گهر
|
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
|
|
لیک محو فقر را بر داشتند
|
تا نقوش هشت جنت تافتست
|
|
لوح دلشان را پذیرا یافتست
|
برترند از عرش و کرسی و خلا
|
|
ساکنان مقعد صدق خدا
|