در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان

علمهای اهل دل حمالشان علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند یاری شود علم چون بر تن زند باری شود
گفت ایزد یحمل اسفاره بار باشد علم کان نبود ز هو
علم کان نبود ز هو بی واسطه آن نپاید همچو رنگ ماشطه
لیک چون این بار را نیکو کشی بار بر گیرند و بخشندت خوشی
هین مکش بهر هوا آن بار علم تا ببینی در درون انبار علم
تا که بر رهوار علم آیی سوار بعد از آن افتد ترا از دوش بار
از هواها کی رهی بی جام هو ای ز هو قانع شده با نام هو
از صفت وز نام چه زاید خیال و آن خیالش هست دلال وصال
دیده‌ای دلال بی مدلول هیچ تا نباشد جاده نبود غول هیچ
هیچ نامی بی حقیقت دیده‌ای یا ز گاف و لام گل گل چیده‌ای
اسم خواندی رو مسمی را بجو مه به بالا دان نه اندر آب جو
گر ز نام و حرف خواهی بگذری پاک کن خود را ز خود هین یکسری
همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو در ریاضت آینه‌ی بی زنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود تا ببینی ذات پاک صاف خود
بینی اندر دل علوم انبیا بی کتاب و بی معید و اوستا
گفت پیغامبر که هست از امتم کو بود هم گوهر و هم همتم
مر مرا زان نور بیند جانشان که من ایشان را همی‌بینم بدان
بی صحیحین و احادیث و روات بلک اندر مشرب آب حیات
سر امسینا لکردیا بدان راز اصبحنا عرابیا بخوان