علمهای اهل دل حمالشان
|
|
علمهای اهل تن احمالشان
|
علم چون بر دل زند یاری شود
|
|
علم چون بر تن زند باری شود
|
گفت ایزد یحمل اسفاره
|
|
بار باشد علم کان نبود ز هو
|
علم کان نبود ز هو بی واسطه
|
|
آن نپاید همچو رنگ ماشطه
|
لیک چون این بار را نیکو کشی
|
|
بار بر گیرند و بخشندت خوشی
|
هین مکش بهر هوا آن بار علم
|
|
تا ببینی در درون انبار علم
|
تا که بر رهوار علم آیی سوار
|
|
بعد از آن افتد ترا از دوش بار
|
از هواها کی رهی بی جام هو
|
|
ای ز هو قانع شده با نام هو
|
از صفت وز نام چه زاید خیال
|
|
و آن خیالش هست دلال وصال
|
دیدهای دلال بی مدلول هیچ
|
|
تا نباشد جاده نبود غول هیچ
|
هیچ نامی بی حقیقت دیدهای
|
|
یا ز گاف و لام گل گل چیدهای
|
اسم خواندی رو مسمی را بجو
|
|
مه به بالا دان نه اندر آب جو
|
گر ز نام و حرف خواهی بگذری
|
|
پاک کن خود را ز خود هین یکسری
|
همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو
|
|
در ریاضت آینهی بی زنگ شو
|
خویش را صافی کن از اوصاف خود
|
|
تا ببینی ذات پاک صاف خود
|
بینی اندر دل علوم انبیا
|
|
بی کتاب و بی معید و اوستا
|
گفت پیغامبر که هست از امتم
|
|
کو بود هم گوهر و هم همتم
|
مر مرا زان نور بیند جانشان
|
|
که من ایشان را همیبینم بدان
|
بی صحیحین و احادیث و روات
|
|
بلک اندر مشرب آب حیات
|
سر امسینا لکردیا بدان
|
|
راز اصبحنا عرابیا بخوان
|