چون نبودش صبر میپیچید او
|
|
کین سگ زنروسپی حیز کو
|
تا بریزم بر وی آنچ گفته بود
|
|
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود
|
چون عیادت بهر دلآرامیست
|
|
این عیادت نیست دشمن کامیست
|
تا ببیند دشمن خود را نزار
|
|
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
|
بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند
|
|
دل به رضوان و ثواب آن دهند
|
خود حقیقت معصیت باشد خفی
|
|
بس کدر کان را تو پنداری صفی
|
همچو آن کر کو همی پنداشتست
|
|
کو نکویی کرد و آن بر عکس جست
|
او نشسته خوش که خدمت کردهام
|
|
حق همسایه بجا آوردهام
|
بهر خود او آتشی افروختست
|
|
در دل رنجور و خود را سوختست
|
فاتقوا النار التی اوقدتم
|
|
انکم فی المعصیه ازددتم
|
گفت پیغامبر به یک صاحبریا
|
|
صل انک لم تصل یا فتی
|
از برای چارهی این خوفها
|
|
آمد اندر هر نمازی اهدنا
|
کین نمازم را میامیز ای خدا
|
|
با نماز ضالین و اهل ریا
|
از قیاسی که بکرد آن کر گزین
|
|
صحبت دهساله باطل شد بدین
|
خاصه ای خواجه قیاس حس دون
|
|
اندر آن وحیی که هست از حد فزون
|
گوش حس تو به حرف ار در خورست
|
|
دان که گوش غیبگیر تو کرست
|