بند آهن را توان کردن جدا
|
|
بند غیبی را نداند کس دوا
|
مرد را زنبور اگر نیشی زند
|
|
طبع او آن لحظه بر دفعی تند
|
زخم نیش اما چو از هستی تست
|
|
غم قوی باشد نگردد درد سست
|
شرح این از سینه بیرون میجهد
|
|
لیک میترسم که نومیدی دهد
|
نی مشو نومید و خود را شاد کن
|
|
پیش آن فریادرس فریاد کن
|
کای محب عفو از ما عفو کن
|
|
ای طبیب رنج ناسور کهن
|
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
|
|
خود مبین تا بر نیارد از تو گرد
|
ای برادر بر تو حکمت جاریهست
|
|
آن ز ابدالست و بر تو عاریهست
|
گرچه در خود خانه نوری یافتست
|
|
آن ز همسایهی منور تافتست
|
شکر کن غره مشو بینی مکن
|
|
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
|
صد دریغ و درد کین عاریتی
|
|
امتان را دور کرد از امتی
|
من غلام آن که او در هر رباط
|
|
خویش را واصل نداند بر سماط
|
بس رباطی که بباید ترک کرد
|
|
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
|
گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست
|
|
پرتو عاریت آتشزنیست
|
گر شود پر نور روزن یا سرا
|
|
تو مدان روشن مگر خورشید را
|
هر در و دیوار گوید روشنم
|
|
پرتو غیری ندارم این منم
|
پس بگوید آفتاب ای نارشید
|
|
چونک من غارب شوم آید پدید
|
سبزهها گویند ما سبز از خودیم
|
|
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
|
فصل تابستان بگوید ای امم
|
|
خویش را بینید چون من بگذرم
|
تن همینازد به خوبی و جمال
|
|
روح پنهان کرده فر و پر و بال
|