هر که نقص خویش را دید و شناخت
|
|
اندر استکمال خود ده اسپه تاخت
|
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
|
|
کو گمانی میبرد خود را کمال
|
علتی بتر ز پندار کمال
|
|
نیست اندر جان تو ای ذو دلال
|
از دل و از دیدهات بس خون رود
|
|
تا ز تو این معجبی بیرون شود
|
علت ابلیس انا خیری بدست
|
|
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
|
گرچه خود را بس شکسته بیند او
|
|
آب صافی دان و سرگین زیر جو
|
چون بشوراند ترا در امتحان
|
|
آب سرگین رنگ گردد در زمان
|
در تگ جو هست سرگین ای فتی
|
|
گرچه جو صافی نماید مر ترا
|
هست پیر راهدان پر فطن
|
|
باغهای نفس کل را جوی کن
|
جوی خود را کی تواند پاک کرد
|
|
نافع از علم خدا شد علم مرد
|
کی تراشد تیغ دستهی خویش را
|
|
رو به جراحی سپار این ریش را
|
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
|
|
تا نبیند قبح ریش خویش کس
|
آن مگس اندیشهها وان مال تو
|
|
ریش تو آن ظلمت احوال تو
|
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
|
|
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
|
تا که پندارد که صحت یافتست
|
|
پرتو مرهم بر آنجا تافتست
|
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
|
|
و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش
|