آمد از آفاق یار مهربان
|
|
یوسف صدیق را شد میهمان
|
کاشنا بودند وقت کودکی
|
|
بر وسادهی آشنایی متکی
|
یاد دادش جور اخوان و حسد
|
|
گفت کان زنجیر بود و ما اسد
|
عار نبود شیر را از سلسله
|
|
نیست ما را از قضای حق گله
|
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
|
|
بر همه زنجیرسازان میر بود
|
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه
|
|
گفت همچون در محاق و کاست ماه
|
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
|
|
نی در آخر بدر گردد بر سما
|
گرچه دردانه به هاون کوفتند
|
|
نور چشم و دل شد و بیند بلند
|
گندمی را زیر خاک انداختند
|
|
پس ز خاکش خوشهها بر ساختند
|
بار دیگر کوفتندش ز آسیا
|
|
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
|
باز نان را زیر دندان کوفتند
|
|
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
|
باز آن جان چونک محو عشق گشت
|
|
یعجب الزراع آمد بعد کشت
|
این سخن پایان ندارد باز گرد
|
|
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
|
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
|
|
هین چه آوردی تو ما را ارمغان
|
بر در یاران تهیدست آمدن
|
|
هست بیگندم سوی طاحون شدن
|
حق تعالی خلق را گوید بحشر
|
|
ارمغان کو از برای روز نشر
|
جتمونا و فرادی بی نوا
|
|
هم بدان سان که خلقناکم کذا
|
هین چه آوردید دستآویز را
|
|
ارمغانی روز رستاخیز را
|
یا امید بازگشتنتان نبود
|
|
وعدهی امروز باطلتان نمود
|
منکری مهمانیش را از خری
|
|
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
|