این سخن پایان ندارد هین بتاز
|
|
سوی آن دو یار پاک پاکباز
|
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
|
|
نی مخالف چون گل و خار چمن
|
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
|
|
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
|
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
|
|
تا کشاند مر عدم را در خطوب
|
پس دوتا باید کمند اندر صور
|
|
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
|
گر دو پا گر چار پا ره را برد
|
|
همچو مقراض دو تا یکتا برد
|
آن دو همبازان گازر را ببین
|
|
هست در ظاهر خلافی زان و زین
|
آن یکی کرباس را در آب زد
|
|
وان دگر همباز خشکش میکند
|
باز او آن خشک را تر میکند
|
|
گوییا ز استیزه ضد بر میتند
|
لیک این دو ضد استیزهنما
|
|
یکدل و یککار باشد در رضا
|
هر نبی و هر ولی را ملکیست
|
|
لیک تا حق میبرد جمله یکیست
|
چونک جمع مستمع را خواب برد
|
|
سنگهای آسیا را آب برد
|
رفتن این آب فوق آسیاست
|
|
رفتنش در آسیا بهر شماست
|
چون شما را حاجت طاحون نماند
|
|
آب را در جوی اصلی باز راند
|
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
|
|
ورنه خود آن نطق را جویی جداست
|
میرود بی بانگ و بی تکرارها
|
|
تحتها الانهار تا گلزارها
|
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
|
|
کاندرو بیحرف میروید کلام
|
تا که سازد جان پاک از سر قدم
|
|
سوی عرصهی دور و پنهای عدم
|
عرصهای بس با گشاد و با فضا
|
|
وین خیال و هست یابد زو نوا
|
تنگتر آمد خیالات از عدم
|
|
زان سبب باشد خیال اسباب غم
|