قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمی‌گشایم هیچ کس را از یاران نمی‌شناسم کی او من باشد برو

این سخن پایان ندارد هین بتاز سوی آن دو یار پاک پاک‌باز
گفت یارش کاندر آ ای جمله من نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون گر دوتا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا باید کمند اندر صور گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را برد همچو مقراض دو تا یکتا برد
آن دو همبازان گازر را ببین هست در ظاهر خلافی زان و زین
آن یکی کرباس را در آب زد وان دگر همباز خشکش می‌کند
باز او آن خشک را تر می‌کند گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند
لیک این دو ضد استیزه‌نما یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا
هر نبی و هر ولی را ملکیست لیک تا حق می‌برد جمله یکیست
چونک جمع مستمع را خواب برد سنگهای آسیا را آب برد
رفتن این آب فوق آسیاست رفتنش در آسیا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند آب را در جوی اصلی باز راند
ناطقه سوی دهان تعلیم راست ورنه خود آن نطق را جویی جداست
می‌رود بی بانگ و بی تکرارها تحتها الانهار تا گلزارها
ای خدا جان را تو بنما آن مقام کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم سوی عرصه‌ی دور و پنهای عدم
عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگ‌تر آمد خیالات از عدم زان سبب باشد خیال اسباب غم