کبودی زدن قزوینی بر شانه‌گاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن

شیر بی‌دم و سر و اشکم کی دید این‌چنین شیری خدا خود نافرید
ای برادر صبر کن بر درد نیش تا رهی از نیش نفس گبر خویش
کان گروهی که رهیدند از وجود چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هر که مرد اندر تن او نفس گبر مر ورا فرمان برد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن آفتاب او را نیارد سوختن
گفت حق در آفتاب منتجم ذکر تزاور کذی عن کهفهم
خار جمله لطف چون گل می‌شود پیش جزوی کو سوی کل می‌رود
چیست تعظیم خدا افراشتن خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحید خدا آموختن خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز هستی همچون شب خود را بسوز
هستیت در هست آن هستی‌نواز همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و سخت کردستی دو دست هست این جمله خرابی از دو هست