چون گرسنه میشوی سگ میشوی
|
|
تند و بد پیوند و بدرگ میشوی
|
چون شدی تو سیر مرداری شدی
|
|
بیخبر بی پا چو دیواری شدی
|
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
|
|
چون کنی در راه شیران خوشتگی
|
آلت اشکار خود جز سگ مدان
|
|
کمترک انداز سگ را استخوان
|
زانک سگ چون سیر شد سرکش شود
|
|
کی سوی صید و شکار خوش دود
|
آن عرب را بینوایی میکشید
|
|
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
|
در حکایت گفتهایم احسان شاه
|
|
در حق آن بینوای بیپناه
|
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
|
|
از دهانش میجهد در کوی عشق
|
گر بگوید فقه فقر آید همه
|
|
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
|
ور بگوید کفر دارد بوی دین
|
|
آید از گفت شکش بوی یقین
|
کف کژ کز بهر صدقی خاستست
|
|
اصل صاف آن فرع را آراستست
|
آن کفش را صافی و محقوق دان
|
|
همچو دشنام لب معشوق دان
|
گشته آن دشنام نامطلوب او
|
|
خوش ز بهر عارض محبوب او
|
گر بگوید کژ نماید راستی
|
|
ای کژی که راست را آراستی
|
از شکر گر شکل نانی میپزی
|
|
طعم قند آید نه نان چون میمزی
|
ور بیابد ممنی زرین وثن
|
|
کی هلد آن را برای هر شمن
|
بلک گیرد اندر آتش افکند
|
|
صورت عاریتش را بشکند
|
تا نماند بر ذهب شکل وثن
|
|
زانک صورت مانعست و راهزن
|
ذات زرش داد ربانیتست
|
|
نقش بت بر نقد زر عاریتست
|
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
|
|
وز صداع هر مگس مگذار روز
|