قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو

چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی بی‌خبر بی پا چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی چون کنی در راه شیران خوش‌تگی
آلت اشکار خود جز سگ مدان کمترک انداز سگ را استخوان
زانک سگ چون سیر شد سرکش شود کی سوی صید و شکار خوش دود
آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید تا بدان درگاه و آن دولت رسید
در حکایت گفته‌ایم احسان شاه در حق آن بی‌نوای بی‌پناه
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق از دهانش می‌جهد در کوی عشق
گر بگوید فقه فقر آید همه بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر دارد بوی دین آید از گفت شکش بوی یقین
کف کژ کز بهر صدقی خاستست اصل صاف آن فرع را آراستست
آن کفش را صافی و محقوق دان همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگوید کژ نماید راستی ای کژی که راست را آراستی
از شکر گر شکل نانی می‌پزی طعم قند آید نه نان چون می‌مزی
ور بیابد ممنی زرین وثن کی هلد آن را برای هر شمن
بلک گیرد اندر آتش افکند صورت عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذهب شکل وثن زانک صورت مانعست و راه‌زن
ذات زرش داد ربانیتست نقش بت بر نقد زر عاریتست
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز وز صداع هر مگس مگذار روز