قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو

چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخششها و خلعتهای خاص
کین سبو پر زر به دست او دهید چونک واگردد سوی دجله‌ش برید
از ره خشک آمدست و از سفر از ره دجله‌ش بود نزدیکتر
چون به کشتی در نشست و دجله دید سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید
کای عجب لطف این شه وهاب را وان عجب‌تر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریای جود آنچنان نقد دغل را زود زود
کل عالم را سبو دان ای پسر کو بود از علم و خوبی تا بسر
قطره‌ای از دجله‌ی خوبی اوست کان نمی‌گنجد ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد خاک را تابان‌تر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد
ور بدیدی شاخی از دجله‌ی خدا آن سبو را او فنا کردی فنا
آنک دیدندش همیشه بی خودند بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده وان شکستت خود درستی آمده
خم شکسته آب ازو ناریخته صد درستی زین شکست انگیخته
جزو جزو خم برقصست و بحال عقل جزوی را نموده این محال
نه سبو پیدا درین حالت نه آب خوش ببین والله اعلم بالصواب
چون در معنی زنی بازت کنند پر فکرت زن که شهبازت کنند
پر فکرت شد گل‌آلود و گران زانک گل‌خواری ترا گل شد چو نان
نان گلست و گوشت کمتر خور ازین تا نمانی همچو گل اندر زمین