آن یکی نحوی به کشتی در نشست
|
|
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
|
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
|
|
گفت نیم عمر تو شد در فنا
|
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
|
|
لیک آن دم کرد خامش از جواب
|
باد کشتی را به گردابی فکند
|
|
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
|
هیچ دانی آشنا کردن بگو
|
|
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
|
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
|
|
زانک کشتی غرق این گردابهاست
|
محو میباید نه نحو اینجا بدان
|
|
گر تو محوی بیخطر در آب ران
|
آب دریا مرده را بر سر نهد
|
|
ور بود زنده ز دریا کی رهد
|
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
|
|
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
|
ای که خلقان را تو خر میخواندهای
|
|
این زمان چون خر برین یخ ماندهای
|
گر تو علامه زمانی در جهان
|
|
نک فنای این جهان بین وین زمان
|
مرد نحوی را از آن در دوختیم
|
|
تا شما را نحو محو آموختیم
|
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
|
|
در کم آمد یابی ای یار شگرف
|
آن سبوی آب دانشهای ماست
|
|
وان خلیفه دجلهی علم خداست
|
ما سبوها پر به دجله میبریم
|
|
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
|
باری اعرابی بدان معذور بود
|
|
کو ز دجله غافل و بس دور بود
|
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
|
|
او نبردی آن سبو را جا بجا
|
بلک از دجله چو واقف آمدی
|
|
آن سبو را بر سر سنگی زدی
|