گر ولی زهری خورد نوشی شود
|
|
ور خورد طالب سیههوشی شود
|
رب هب لی از سلیمان آمدست
|
|
که مده غیر مرا این ملک دست
|
تو مکن با غیر من این لطف و جود
|
|
این حسد را ماند اما آن نبود
|
نکتهی لا ینبغی میخوان بجان
|
|
سر من بعدی ز بخل او مدان
|
بلک اندر ملک دید او صد خطر
|
|
موبمو ملک جهان بد بیم سر
|
بیم سر با بیم سر با بیم دین
|
|
امتحانی نیست ما را مثل این
|
پس سلیمان همتی باید که او
|
|
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
|
با چنان قوت که او را بود هم
|
|
موج آن ملکش فرو میبست دم
|
چون برو بنشست زین اندوه گرد
|
|
بر همه شاهان عالم رحم کرد
|
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
|
|
با کمالی ده که دادی مر مرا
|
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
|
|
او سلیمانست وانکس هم منم
|
او نباشد بعدی او باشد معی
|
|
خود معی چه بود منم بیمدعی
|
شرح این فرضست گفتن لیک من
|
|
باز میگردم به قصهی مرد و زن
|