در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبره‌ی وجود خود بیند تابه‌ی کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد

مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد بهر حس کرد و پی اخشم نکرد
حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست در میان بس نار و نور افراخته‌ست
این زمین را از برای خاکیان آسمان را مسکن افلاکیان
مرد سفلی دشمن بالا بود مشتری هر مکان پیدا بود
ای ستیره هیچ تو بر خاستی خویشتن را بهر کور آراستی
گر جهان را پر در مکنون کنم روزی تو چون نباشد چون کنم
ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو ور نمی‌گویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد کین دلم از صلحها هم می‌رمد
گر خمش گردی و گر نه آن کنم که همین دم ترک خان و مان کنم