در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبره‌ی وجود خود بیند تابه‌ی کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد

دید احمد را ابوجهل و بگفت زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستی راست گفتی گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت ای آفتاب نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب
گفت احمد راست گفتی ای عزیز ای رهیده تو ز دنیای نه چیز
حاضران گفتند ای صدر الوری راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا
گفت من آیینه‌ام مصقول دست ترک و هندو در من آن بیند که هست
ای زن ار طماع می‌بینی مرا زین تحری زنانه برتر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود کو طمع آنجا که آن نعمت بود
امتحان کن فقر را روزی دو تو تا به فقر اندر غنا بینی دوتو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال زانک در فقرست عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخی‌کش نگر همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر ترا گنجا بدی تا ز جانم شرح دل پیدا شدی
این سخن شیرست در پستان جان بی کشنده خوش نمی‌گردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد واعظ ار مرده بود گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بی‌ملال صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال
چونک نامحرم در آید از درم پرده در پنهان شوند اهل حرم
ور در آید محرمی دور از گزند برگشایند آن ستیران روی‌بند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند از برای دیده‌ی بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم از برای گوش بی‌حس اصم