یک شب اعرابی زنی مر شوی را
|
|
گفت و از حد برد گفت و گوی را
|
کین همه فقر و جفا ما میکشیم
|
|
جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم
|
نانمان نه نان خورشمان درد و رشک
|
|
کوزهمان نه آبمان از دیده اشک
|
جامهی ما روز تاب آفتاب
|
|
شب نهالین و لحاف از ماهتاب
|
قرص مه را قرص نان پنداشته
|
|
دست سوی آسمان برداشته
|
ننگ درویشان ز درویشی ما
|
|
روز شب از روزی اندیشی ما
|
خویش و بیگانه شده از ما رمان
|
|
بر مثال سامری از مردمان
|
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
|
|
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک
|
مر عرب را فخر غزوست و عطا
|
|
در عرب تو همچو اندر خط خطا
|
چه غزا ما بیغزا خود کشتهایم
|
|
ما به تیغ فقر بی سر گشتهایم
|
چه عطا ما بر گدایی میتنیم
|
|
مر مگس را در هوا رگ میزنیم
|
گر کسی مهمان رسد گر من منم
|
|
شب بخسپد دلقش از تن بر کنم
|