بقیه‌ی قصه‌ی مطرب و پیغام رسانیدن امیرالممنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد

پیش من بنشین و مهجوری مساز تا بگوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت می‌کند می‌پرسدت چونی از رنج و غمان بی‌حدت
نک قراضه‌ی چند ابریشم‌بها خرج کن این را و باز اینجا بیا
پیر لرزان گشت چون این را شنید دست می‌خایید و بر خود می‌طپید
بانگ می‌زد کای خدای بی‌نظیر بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست و از حد رفت درد چنگ را زد بر زمین و خرد کرد
گفت ای بوده حجابم از اله ای مرا تو راه‌زن از شاه‌راه
ای بخورده خون من هفتاد سال ای ز تو رویم سیه پیش کمال
ای خدای با عطای با وفا رحم کن بر عمر رفته در جفا
داد حق عمری که هر روزی از آن کس نداند قیمت آن در جهان
خرج کردم عمر خود را دم بدم در دمیدم جمله را در زیر و بم
آه کز یاد ره و پرده‌ی عراق رفت از یادم دم تلخ فراق
وای کز تری زیر افکند خرد خشک شد کشت دل من دل بمرد
وای کز آواز این بیست و چهار کاروان بگذشت و بیگه شد نهار
ای خدا فریاد زین فریادخواه داد خواهم نه ز کس زین دادخواه
داد خود از کس نیابم جز مگر زانک او از من بمن نزدیکتر
کین منی از وی رسد دم دم مرا پس ورا بینم چو این شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زرشمر سوی او داری نه سوی خود نظر