بقیه‌ی قصه‌ی پیر چنگی و بیان مخلص آن

خوش بدی جانم درین باغ و بهار مست این صحرا و غیبی لاله‌زار
بی پر و بی پا سفر می‌کردمی بی لب و دندان شکر می‌خوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ کردمی با ساکنان چرخ لاغ
چشم بسته عالمی می‌دیدمی ورد و ریحان بی کفی می‌چیدمی
مرغ آبی غرق دریای عسل عین ایوبی شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ در نگنجیدی درو زین نیم برخ
کان زمین و آسمان بس فراخ کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
وین جهانی کاندرین خوابم نمود از گشایش پر و بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بدی کم کسی یک لحظه‌ای آنجا بدی
امر می‌آمد که نه طامع مشو چون ز پایت خار بیرون شد برو
مول مولی می‌زد آنجا جان او در فضای رحمت و احسان او