خوش بدی جانم درین باغ و بهار
|
|
مست این صحرا و غیبی لالهزار
|
بی پر و بی پا سفر میکردمی
|
|
بی لب و دندان شکر میخوردمی
|
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
|
|
کردمی با ساکنان چرخ لاغ
|
چشم بسته عالمی میدیدمی
|
|
ورد و ریحان بی کفی میچیدمی
|
مرغ آبی غرق دریای عسل
|
|
عین ایوبی شراب و مغتسل
|
که بدو ایوب از پا تا به فرق
|
|
پاک شد از رنجها چون نور شرق
|
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
|
|
در نگنجیدی درو زین نیم برخ
|
کان زمین و آسمان بس فراخ
|
|
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
|
وین جهانی کاندرین خوابم نمود
|
|
از گشایش پر و بالم را گشود
|
این جهان و راهش ار پیدا بدی
|
|
کم کسی یک لحظهای آنجا بدی
|
امر میآمد که نه طامع مشو
|
|
چون ز پایت خار بیرون شد برو
|
مول مولی میزد آنجا جان او
|
|
در فضای رحمت و احسان او
|