مصطفی روزی به گورستان برفت
|
|
با جنازهی مردی از یاران برفت
|
خاک را در گور او آگنده کرد
|
|
زیر خاک آن دانهاش را زنده کرد
|
این درختانند همچون خاکیان
|
|
دستها بر کردهاند از خاکدان
|
سوی خلقان صد اشارت میکنند
|
|
وانک گوشستش عبارت میکنند
|
با زبان سبز و با دست دراز
|
|
از ضمیر خاک میگویند راز
|
همچو بطان سر فرو برده بب
|
|
گشته طاووسان و بوده چون غراب
|
در زمستانشان اگر محبوس کرد
|
|
آن غرابان را خدا طاووس کرد
|
در زمستانشان اگر چه داد مرگ
|
|
زندهشان کرد از بهار و داد برگ
|
منکران گویند خود هست این قدیم
|
|
این چرا بندیم بر رب کریم
|
کوری ایشان درون دوستان
|
|
حق برویانید باغ و بوستان
|
هر گلی کاندر درون بویا بود
|
|
آن گل از اسرار کل گویا بود
|
بوی ایشان رغم آنف منکران
|
|
گرد عالم میرود پردهدران
|
منکران همچون جعل زان بوی گل
|
|
یا چو نازک مغز در بانگ دهل
|
خویشتن مشغول میسازند و غرق
|
|
چشم میدزدند ازین لمعان برق
|
چشم میدزدند و آنجا چشم نی
|
|
چشم آن باشد که بیند مامنی
|
چون ز گورستان پیمبر باز گشت
|
|
سوی صدیقه شد و همراز گشت
|
چشم صدیقه چو بر رویش فتاد
|
|
پیش آمد دست بر وی مینهاد
|
بر عمامه و روی او و موی او
|
|
بر گریبان و بر و بازوی او
|
گفت پیغامبر چه میجویی شتاب
|
|
گفت باران آمد امروز از سحاب
|
جامههاات میبجویم در طلب
|
|
تر نمییابم ز باران ای عجب
|