سر از آن خواب مبارک بر نداشت
|
|
تا نماز صبحدم آمد بچاشت
|
در شب تعریس پیش آن عروس
|
|
یافت جان پاک ایشان دستبوس
|
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
|
|
گر عروسش خواندهام عیبی مگیر
|
از ملولی یار خامش کردمی
|
|
گر همو مهلت بدادی یکدمی
|
لیک میگوید بگو هین عیب نیست
|
|
جز تقاضای قضای غیب نیست
|
عیب باشد کو نبیند جز که عیب
|
|
عیب کی بیند روان پاک غیب
|
عیب شد نسبت به مخلوق جهول
|
|
نی به نسبت با خداوند قبول
|
کفر هم نسبت به خالق حکمتست
|
|
چون به ما نسبت کنی کفر آفتست
|
ور یکی عیبی بود با صد حیات
|
|
بر مثال چوب باشد در نبات
|
در ترازو هر دو را یکسان کشند
|
|
زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند
|
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
|
|
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
|
گفتشان و نفسشان و نقششان
|
|
جمله جان مطلق آمد بی نشان
|
جان دشمندارشان جسمست صرف
|
|
چون زیاد از نرد او اسمست صرف
|
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
|
|
وین نمک اندر شد و کل پاک شد
|
آن نمک کز وی محمد املحست
|
|
زان حدیث با نمک او افصحست
|
این نمک باقیست از میراث او
|
|
با توند آن وارثان او بجو
|
پیش تو شسته ترا خود پیش کو
|
|
پیش هستت جان پیشاندیش کو
|
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
|
|
بستهی جسمی و محرومی ز جان
|
زیر و بالا پیش و پس وصف تنست
|
|
بیجهتها ذات جان روشنست
|
برگشا از نور پاک شه نظر
|
|
تا نپنداری تو چون کوتهنظر
|