در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها

پیش از آن کین خار پا بیرون کنی چشم تاریکست جولان چون کنی
آدمی کو می‌نگنجد در جهان در سر خاری همی گردد نهان
مصطفی آمد که سازد همدمی کلمینی یا حمیرا کلمی
ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تانیشست و جان نام تانیثش نهند این تازیان
لیک از تانیث جان را باک نیست روح را با مرد و زن اشراک نیست
از منث وز مذکر برترست این نی آن جانست کز خشک و ترست
این نه آن جانست کافزاید ز نان یا گهی باشد چنین گاهی چنان
خوش کننده‌ست و خوش و عین خوشی بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز تاثیر وفا پس شکر کی از شکر باشد جدا
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود گرچه بنماید که صاحب‌سر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست تا فرشته لا نشد آهرمنیست
او بقول و فعل یار ما بود چون بحکم حال آیی لا بود
لا بود چون او نشد از هست نیست چونک طوعا لا نشد کرها بسیست
جان کمالست و ندای او کمال مصطفی گویان ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت زان دمی کاندر دمیدم در دلت
زان دمی کادم از آن مدهوش گشت هوش اهل آسمان بیهوش گشت
مصطفی بی‌خویش شد زان خوب صوت شد نمازش از شب تعریس فوت