داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بی‌نوایی چنگ زد میان گورستان

ما بمردیم و بکلی کاستیم بانگ حق آمد همه بر خاستیم
بانگ حق اندر حجاب و بی حجاب آن دهد کو داد مریم را ز جیب
ای فناتان نیست کرده زیر پوست باز گردید از عدم ز آواز دوست
مطلق آن آواز خود از شه بود گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو من حواس و من رضا و خشم تو
رو که بی یسمع و بی یبصر توی سر توی چه جای صاحب‌سر توی
چون شدی من کان لله از وله من ترا باشم که کان الله له
گه توی گویم ترا گاهی منم هر چه گویم آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مشکات دمی حل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کفتابش بر نداشت از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمی را او بخویش اسما نمود دیگران را ز آدم اسما می‌گشود
خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو خواه از خم گیر می خواه از کدو
کین کدو با خنب پیوستست سخت نی چو تو شاد آن کدوی نیکبخت
گفت طوبی من رآنی مصطفی والذی یبصر لمن وجهی رای
چون چراغی نور شمعی را کشید هر که دید آن را یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد دیدن آخر لقای اصل شد
خواه از نور پسین بستان تو آن هیچ فرقی نیست خواه از شمع جان
خواه بین نور از چراغ آخرین خواه بین نورش ز شمع غابرین