این همه گفتیم لیک اندر بسیچ
|
|
بیعنایات خدا هیچیم هیچ
|
بی عنایات حق و خاصان حق
|
|
گر ملک باشد سیاهستش ورق
|
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
|
|
با تو یاد هیچ کس نبود روا
|
این قدر ارشاد تو بخشیدهای
|
|
تا بدین بس عیب ما پوشیدهای
|
قطرهی دانش که بخشیدی ز پیش
|
|
متصل گردان به دریاهای خویش
|
قطرهی علمست اندر جان من
|
|
وارهانش از هوا وز خاک تن
|
پیش از آن کین خاکها خسفش کنند
|
|
پیش از آن کین بادها نشفش کنند
|
گر چه چون نشفش کند تو قادری
|
|
کش ازیشان وا ستانی وا خری
|
قطرهای کو در هوا شد یا که ریخت
|
|
از خزینهی قدرت تو کی گریخت
|
گر در آید در عدم یا صد عدم
|
|
چون بخوانیش او کند از سر قدم
|
صد هزاران ضد ضد را میکشد
|
|
بازشان حکم تو بیرون میکشد
|
از عدمها سوی هستی هر زمان
|
|
هست یا رب کاروان در کاروان
|
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
|
|
نیست گردد غرق در بحر نغول
|
باز وقت صبح آن اللهیان
|
|
بر زنند از بحر سر چون ماهیان
|
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
|
|
از هزیمت رفته در دریای مرگ
|
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر
|
|
در گلستان نوحه کرده بر خضر
|
باز فرمان آید از سالار ده
|
|
مر عدم را کانچ خوردی باز ده
|
آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه
|
|
از نبات و دارو و برگ و گیاه
|
ای برادر عقل یکدم با خود آر
|
|
دم بدم در تو خزانست و بهار
|
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
|
|
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین
|