بس دراز است این حدیث خواجه گو
|
|
تا چه شد احوال آن مرد نکو
|
خواجه اندر آتش و درد و حنین
|
|
صد پراکنده همیگفت این چنین
|
گه تناقض گاه ناز و گه نیاز
|
|
گاه سودای حقیقت گه مجاز
|
مرد غرقه گشته جانی میکند
|
|
دست را در هر گیاهی میزند
|
تا کدامش دست گیرد در خطر
|
|
دست و پایی میزند از بیم سر
|
دوست دارد یار این آشفتگی
|
|
کوشش بیهوده به از خفتگی
|
آنک او شاهست او بی کار نیست
|
|
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست
|
بهر این فرمود رحمان ای پسر
|
|
کل یوم هو فی شان ای پسر
|
اندرین ره میتراش و میخراش
|
|
تا دم آخر دمی فارغ مباش
|
تا دم آخر دمی آخر بود
|
|
که عنایت با تو صاحبسر بود
|
هر چه میکوشند اگر مرد و زنست
|
|
گوش و چشم شاه جان بر روزنست
|