باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان

اولیا را هست قدرت از اله تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب چون پشیمان شد ولی زان دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دلها که آن نکته شنید آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مها بازخوان من آیة او ننسها
آیت انسوکم ذکری بخوان قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند بر همه دلهای خلقان قاهرند
چون بنسیان بست او راه نظر کار نتوان کرد ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو از نبی خوانید تا انسوکم
صاحب ده پادشاه جسمهاست صاحب دل شاه دلهای شماست
فرع دید آمد عمل بی‌هیچ شک پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت از آن منع می‌آید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان با ویست و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی می‌کند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پر می‌کند آن صدفها را پر از در می‌کند
آن همه اندیشه‌ی پیشانها می‌شناسند از هدایت خانها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو تا در اسباب بگشاید به تو
پیشه‌ی زرگر بهنگر نشد خوی این خوش‌خو با آن منکر نشد
پیشه‌ها و خلقها همچون جهاز سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشه‌ها و خلقها از بعد خواب واپس آید هم به خصم خود شتاب