باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان

کرد بازرگان تجارت را تمام باز آمد سوی منزل دوستکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو
گفت نه من خود پشیمانم از آن دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف بردم از بی‌دانشی و از نشاف
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست
گفت گفتم آن شکایتهای تو با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد زهره‌اش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود لیک چون گفتم پشیمانی چه سود
نکته‌ای کان جست ناگه از زبان همچو تیری دان که آن جست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر جهانی را گرفت گر جهان ویران کند نبود شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست و آن موالیدش بحکم خلق نیست
بی‌شریکی جمله مخلوق خداست آن موالید ار چه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمرو عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همی زایید درد دردها را آفریند حق نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل دردها می‌زاید آنجا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او زید را ز اول سبب قتال گو
آن وجعها را بدو منسوب دار گرچه هست آن جمله صنع کردگار
همچنین کشت و دم و دام و جماع آن موالیدست حق را مستطاع