چونک تا اقصای هندستان رسید
|
|
در بیابان طوطیی چندی بدید
|
مرکب استانید پس آواز داد
|
|
آن سلام و آن امانت باز داد
|
طوطیی زان طوطیان لرزید بس
|
|
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
|
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
|
|
گفت رفتم در هلاک جانور
|
این مگر خویشست با آن طوطیک
|
|
این مگر دو جسم بود و روح یک
|
این چرا کردم چرا دادم پیام
|
|
سوختم بیچاره را زین گفت خام
|
این زبان چون سنگ و هم آهن وشست
|
|
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
|
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
|
|
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
|
زانک تاریکست و هر سو پنبهزار
|
|
درمیان پنبه چون باشد شرار
|
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
|
|
زان سخنها عالمی را سوختند
|
عالمی را یک سخن ویران کند
|
|
روبهان مرده را شیران کند
|
جانها در اصل خود عیسیدمند
|
|
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
|
گر حجاب از جانها بر خاستی
|
|
گفت هر جانی مسیحآساستی
|
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
|
|
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
|
صبر باشد مشتهای زیرکان
|
|
هست حلوا آرزوی کودکان
|
هرکه صبر آورد گردون بر رود
|
|
هر که حلوا خورد واپستر رود
|