کرد حق و کرد ما هر دو ببین
|
|
کرد ما را هست دان پیداست این
|
گر نباشد فعل خلق اندر میان
|
|
پس مگو کس را چرا کردی چنان
|
خلق حق افعال ما را موجدست
|
|
فعل ما آثار خلق ایزدست
|
ناطقی یا حرف بیند یا غرض
|
|
کی شود یک دم محیط دو عرض
|
گر به معنی رفت شد غافل ز حرف
|
|
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
|
آن زمان که پیشبینی آن زمان
|
|
تو پس خود کی ببینی این بدان
|
چون محیط حرف و معنی نیست جان
|
|
چون بود جان خالق این هر دوان
|
حق محیط جمله آمد ای پسر
|
|
وا ندارد کارش از کار دگر
|
گفت شیطان که بما اغویتنی
|
|
کرد فعل خود نهان دیو دنی
|
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
|
|
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
|
در گنه او از ادب پنهانش کرد
|
|
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
|
بعد توبه گفتش ای آدم نه من
|
|
آفریدم در تو آن جرم و محن
|
نه که تقدیر و قضای من بد آن
|
|
چون به وقت عذر کردی آن نهان
|
گفت ترسیدم ادب نگذاشتم
|
|
گفت هم من پاس آنت داشتم
|
هر که آرد حرمت او حرمت برد
|
|
هر که آرد قند لوزینه خورد
|
طیبات از بهر کی للطیبین
|
|
یار را خوش کن برنجان و ببین
|
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
|
|
تا بدانی جبر را از اختیار
|
دست کان لرزان بود از ارتعاش
|
|
وانک دستی تو بلرزانی ز جاش
|
هر دو جنبش آفریدهی حق شناس
|
|
لیک نتوان کرد این با آن قیاس
|
زان پشیمانی که لرزانیدیش
|
|
مرتعش را کی پشیمان دیدیش
|