سوال کردن رسول روم از امیرالممنین عمر رضی‌الله عنه

جبر را ایشان شناسند ای پسر که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بریشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگرست قطره‌ها اندر صدفها گوهرست
هست بیرون قطره‌ی خرد و بزرگ در صدف آن در خردست و سترگ
طبع ناف آهوست آن قوم را از برون خون و درونشان مشکها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود چون رود در ناف مشکی چون شود
تو مگو کین مس برون بد محتقر در دل اکسیر چون گیرد گهر
اختیار و جبر در تو بد خیال چون دریشان رفت شد نور جلال
نان چو در سفره‌ست باشد آن جماد در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جانست این ای راست‌خوان تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پاره‌ی آدمی با عقل و جان می‌شکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دل سر انبان راز جان به سوی عرش سازد ترک‌تاز