جبر را ایشان شناسند ای پسر
|
|
که خدا بگشادشان در دل بصر
|
غیب و آینده بریشان گشت فاش
|
|
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
|
اختیار و جبر ایشان دیگرست
|
|
قطرهها اندر صدفها گوهرست
|
هست بیرون قطرهی خرد و بزرگ
|
|
در صدف آن در خردست و سترگ
|
طبع ناف آهوست آن قوم را
|
|
از برون خون و درونشان مشکها
|
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
|
|
چون رود در ناف مشکی چون شود
|
تو مگو کین مس برون بد محتقر
|
|
در دل اکسیر چون گیرد گهر
|
اختیار و جبر در تو بد خیال
|
|
چون دریشان رفت شد نور جلال
|
نان چو در سفرهست باشد آن جماد
|
|
در تن مردم شود او روح شاد
|
در دل سفره نگردد مستحیل
|
|
مستحیلش جان کند از سلسبیل
|
قوت جانست این ای راستخوان
|
|
تا چه باشد قوت آن جان جان
|
گوشت پارهی آدمی با عقل و جان
|
|
میشکافد کوه را با بحر و کان
|
زور جان کوه کن شق حجر
|
|
زور جان جان در انشق القمر
|
گر گشاید دل سر انبان راز
|
|
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
|