آمد او آنجا و از دور ایستاد
|
|
مر عمر را دید و در لرز اوفتاد
|
هیبتی زان خفته آمد بر رسول
|
|
حالتی خوش کرد بر جانش نزول
|
مهر و هیبت هست ضد همدگر
|
|
این دو ضد را دید جمع اندر جگر
|
گفت با خود من شهان را دیدهام
|
|
پیش سلطانان مه و بگزیدهام
|
از شهانم هیبت و ترسی نبود
|
|
هیبت این مرد هوشم را ربود
|
رفتهام در بیشهی شیر و پلنگ
|
|
روی من زیشان نگردانید رنگ
|
بس شدستم در مصاف و کارزار
|
|
همچو شیر آن دم که باشد کارزار
|
بس که خوردم بس زدم زخم گران
|
|
دل قویتر بودهام از دیگران
|
بیسلاح این مرد خفته بر زمین
|
|
من به هفت اندام لرزان چیست این
|
هیبت حقست این از خلق نیست
|
|
هیبت این مرد صاحب دلق نیست
|
هر که ترسید از حق او تقوی گزید
|
|
ترسد از وی جن و انس و هر که دید
|
اندرین فکرت به حرمت دست بست
|
|
بعد یک ساعت عمر از خواب جست
|
کرد خدمت مر عمر را و سلام
|
|
گفت پیغامبر سلام آنگه کلام
|
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
|
|
ایمنش کرد و به پیش خود نشاند
|
لاتخافوا هست نزل خایفان
|
|
هست در خور از برای خایف آن
|
هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
|
|
مر دل ترسنده را ساکن کنند
|
آنک خوفش نیست چون گویی مترس
|
|
درس چهدهی نیست او محتاج درس
|
آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
|
|
خاطر ویرانش را آباد کرد
|
بعد از آن گفتش سخنهای دقیق
|
|
وز صفات پاک حق نعم الرفیق
|
وز نوازشهای حق ابدال را
|
|
تا بداند او مقام و حال را
|